به نام خدا
چه خوب شد عرفه دلبرم صدايم کرد.
دوستي سئوال کرد ، عرفه و عرفات را در يک جمله تعريف کن !.
گفتمش :
فرض کن دلبري داري هم خالق توست، هم معبودت و هم مقصودت ، دلداده و شيفته وصالش هستي و به يک معني قَدْ شَغَفَها حُبًّا ، همه ي عمر در پي چشيدن طعم قطره اي از وصال رويايي اش دست و پا مي زني ، لحظه لحظه عمرت در آغوش رحمت و مغفرتش غوطه ور هستي ، معشوقه اي که خودش مي گويد اقرب اليه من حبل الوريد، ولي لياقت درک وصالش را نداري ، .
عصري دلنشين و رويايي ، عصري پر از حضور عرشيان و فرشيان ، عصري به وسعت حضور همه ي خلايق عالم ، عصري از جنس والعصر ، عصري به شيريني قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى .
در سرزميني که خاک و سبزه و درختانش برايت مژده سر مي دهند که مَن طَلَبَني وَجَدَني و در هياهوي حجم حضور دلدادگانش ، در صحراي نگاه پرعطوفتش و بر دامنه ي مهرباني اش ، در سرزميني به وسعت عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى.
به يکباره همه وجودت حس مي کند ، آن دلبري که همه ي عمر در حسرت درک وصالش بودي ، در گوشت نجوي مي کند ، صدايت مي زند، آغوشت را مي طلبد و بوسه از لبان تشنه ي محبتت مي خواهد و با نگاه گرمش که شيفته ي چشمانت هست ، خيره خيره تو را به نظاره نشسته و فرياد مي زند که و مَن عَشَقَني عَشَقْتُهُ .
آن عصر دلنشين عرفه است و آن سرزمين عرفات .
حضور در عرفات در عصر روز عرفه در يک جمله خلاصه مي شود:
چه خوب شد عرفه دلبرم صدايم کرد.